Fix me| part 1
درستم کن
پارت ¹
( تهیونگ: -)
( جونگکوک: +)
دستای مرد دوباره داشت میلرزید، با چشمای قرمز شده و رگای بیرون زده، در کمد رو با آشفتگی باز کرد و جعبه ی کوچیک قرصش رو برداشت. به جعبه ی قرص چنگی زد و چند عدد قرص رو تو ی دهنش انداخت و با آبی که روی میز کنار تختش بود، بزور قورت داد.
جونگکوک، به تختش تکیه داد و چشمای اشکی و قرمزش رو روی هم فشرد، سرش رو روی زانوش گذاشت و زانوش رو بغل کرد.
صورتش رو آب زد، نباید جلوی بقیه ضعیف بنظر میرسید، باید ابهت و غرورش رو حفظ میکرد.
سر میز صبحانه نشست، صبحانه مثل همیشه مجلل و حاضر و آماده، روی میز بود. ولی چه فایده؟ روی میز نهارخوری به این گندگی که هشت نفره بود، هرروز تنها می نشست و تنهایی صبحونه میخورد. آه ارومی کشید و شروع کرد به خوردن. با غداش ور میرفت، راستش بعد اتفاقی که صبح براش افتاد، دیگه زیاد اشتها نداشت. اوجوما که این موضوع رو فهمیده بود، به سمتش حرکت کرد و دستی روس شونش به حالت محبت آمیزی گذاشت.
( اوجوما: اج)
اج:پسرم، چیزی شده؟ چرا غدا نمیخوری؟ نکنه غذا رو بد درست کردم؟
زن نگران بهش زل زد.
-چیزی نیست، فقط یکم خستم.
گلوش رو صاف کرد و کمی روی صندلیش تکون خورد.
اج:جونگکوک، پسرم، به هرکی که میخوای دروغ بگو و بگو که حالت خوبه، ولی نمیتونی منو گول بزنی. من باهات از وقتی یه فسقل بودی زندگی کردم و بهت خدمت کردم پسر! درسته که پیرم، ولی هنوز هوشم سر جاشه.
-اوجوما، منظورم این نبو-
حرف مرد با حرف زدن اوجوما قطع شد.
اج:صبح دوباره اونطوری شدی، نشدی؟
-از کجا فهمیدی...
اج:چشمات هنوز قرمزه، پسرم، میترسم یه روزی آسیب جدیی به خودت بزنی، منو خدمت کارا به درک، ولی مواظب خودت باش.
زن با مهربونی و کمی نگرانی به مرد زل زد، جونگکوک نمیخواست درموردش حرف بزنه. بدون هیچ دلیلی از زن پیر بیگناه عصبانی شد و عصبی از سر میز پاشد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
-من سیرم!
با عصبانیت داد زد، درست نبود که با اون زن که فقط خوبیش رو میخواست اینجوری صحبت کنه، ولی دست خودش نبود.
پسر، سفارش اون مرد رو براش برده بود. از صبح تاحالا بدون وقفه توی اون کافه ی فاکی بدون استراحت و یا اینکه چیزی بخوره، داشت کار میکرد.
پسر به سمت دفتر رئیسش راه افتاد، با قدم های محکم و بزرگ، به سمت دفتر رفت و محکم در اتاق رو عصبی بخاطر گرسنه و خسته بودن زد.
رئیس با صدای بلندی داد زد: بیا داخل.
پارت ¹
( تهیونگ: -)
( جونگکوک: +)
دستای مرد دوباره داشت میلرزید، با چشمای قرمز شده و رگای بیرون زده، در کمد رو با آشفتگی باز کرد و جعبه ی کوچیک قرصش رو برداشت. به جعبه ی قرص چنگی زد و چند عدد قرص رو تو ی دهنش انداخت و با آبی که روی میز کنار تختش بود، بزور قورت داد.
جونگکوک، به تختش تکیه داد و چشمای اشکی و قرمزش رو روی هم فشرد، سرش رو روی زانوش گذاشت و زانوش رو بغل کرد.
صورتش رو آب زد، نباید جلوی بقیه ضعیف بنظر میرسید، باید ابهت و غرورش رو حفظ میکرد.
سر میز صبحانه نشست، صبحانه مثل همیشه مجلل و حاضر و آماده، روی میز بود. ولی چه فایده؟ روی میز نهارخوری به این گندگی که هشت نفره بود، هرروز تنها می نشست و تنهایی صبحونه میخورد. آه ارومی کشید و شروع کرد به خوردن. با غداش ور میرفت، راستش بعد اتفاقی که صبح براش افتاد، دیگه زیاد اشتها نداشت. اوجوما که این موضوع رو فهمیده بود، به سمتش حرکت کرد و دستی روس شونش به حالت محبت آمیزی گذاشت.
( اوجوما: اج)
اج:پسرم، چیزی شده؟ چرا غدا نمیخوری؟ نکنه غذا رو بد درست کردم؟
زن نگران بهش زل زد.
-چیزی نیست، فقط یکم خستم.
گلوش رو صاف کرد و کمی روی صندلیش تکون خورد.
اج:جونگکوک، پسرم، به هرکی که میخوای دروغ بگو و بگو که حالت خوبه، ولی نمیتونی منو گول بزنی. من باهات از وقتی یه فسقل بودی زندگی کردم و بهت خدمت کردم پسر! درسته که پیرم، ولی هنوز هوشم سر جاشه.
-اوجوما، منظورم این نبو-
حرف مرد با حرف زدن اوجوما قطع شد.
اج:صبح دوباره اونطوری شدی، نشدی؟
-از کجا فهمیدی...
اج:چشمات هنوز قرمزه، پسرم، میترسم یه روزی آسیب جدیی به خودت بزنی، منو خدمت کارا به درک، ولی مواظب خودت باش.
زن با مهربونی و کمی نگرانی به مرد زل زد، جونگکوک نمیخواست درموردش حرف بزنه. بدون هیچ دلیلی از زن پیر بیگناه عصبانی شد و عصبی از سر میز پاشد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
-من سیرم!
با عصبانیت داد زد، درست نبود که با اون زن که فقط خوبیش رو میخواست اینجوری صحبت کنه، ولی دست خودش نبود.
پسر، سفارش اون مرد رو براش برده بود. از صبح تاحالا بدون وقفه توی اون کافه ی فاکی بدون استراحت و یا اینکه چیزی بخوره، داشت کار میکرد.
پسر به سمت دفتر رئیسش راه افتاد، با قدم های محکم و بزرگ، به سمت دفتر رفت و محکم در اتاق رو عصبی بخاطر گرسنه و خسته بودن زد.
رئیس با صدای بلندی داد زد: بیا داخل.
۴.۹k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.